دردهاي من
جامه نيستند تا زتن درآورم چامه و چكامه نيستند تا به رشته ي سخن درآورم نعره نيستند تا ز ناي جان برآورم دردهاي من نگفتني دردهاي من نهفتني اس دردهاي من درد مردم زمانه است مردمي كه رنگ روي آستينشان جلد كهنه ي شناسنامه هايشان من ولي تمام استخوان بودنم لحظه هاي ساده ي سرودنم درد مي كند! شانه هاي خسته ي غرور من كتف گريه هاي بي بهانه ام زخم خورده است اين سماجت عجيب دردهاي آشنا دردهاي خانگي اولين قلم در دلم نوشته است خون درد را پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم؟ درد رنگ و بوي غنچه ي دل است رنگ و بوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا كنم؟ دفتر مرا شعر تازه ي مرا درد هم شنفته است پس در اين ميانه من از چه حرف مي زنم؟ درد حرف نيست درد نام ديگر من است من چگونه خويش را صدا كنم؟؟؟